۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

پوست كلفت

چقدر پوست كلفت شدم! هفته گذشته سكته پدرم و بازداشت دو نفر از دوستانم رو با هم تحمل كردم كه هيچ، به زندگي عادي كاريم هم بدون اين كه خللي به‌ش وارد بشه ادامه دادم. يك زماني فكرش رو هم نمي‌كردم كه روزي در زندگيم باشه كه پس از اينكه شاهد بازداشت يك دوست باشم برم بيمارستان ملاقات پدرم كه الان به سختي روي پاش مي‌ايسته و فردا صبح هم خبر بازداشت يكي از دوست‌داشتني‌ترين دوستانم رو بشونم و بعد بتونم برم سر كار و با حضور ذهن لازم كارهاي پروژه رو جلو ببرم. چقدر پوست‌ كلفت شدم من!!! يك وقت‌هايي فكر مي‌كنم چقدر زندگيم و روحيه‌م متفاوت بود اگر در يك كشور ديگه مثل سوئد، نروژ يا اتريش به دنيا مي‌يومدم.
خدايا شكرت كه توي كشوري به دنيا اومدم كه به ما اين امكان رو داد كه انقلاب را، جنگ را، كودتا را، بازداشت را، تفتيش را و در كنار آن خيلي بدبختي‌هاي ديگر رو تجربه كنم. خدايا شكرت كه توي كشوري به دنيا اومدم كه سر هر چهارراهش كه ترمز مي‌كنم پنج تا گدا لاي ماشين‌ها مي‌بينم و باعث مي‌شن هيچ‌وقت از فكر فقرا غافل نشم. خدايا شكرت كه توي كشوري به دنيا اومدم كه اينقدر بي‌عدالتي زياده كه بتونم براي كمك به مظلومين تلاش كنم. خدايا از اين موقعي كه به‌م دادي كه اينقدر پوستم كلف بشه ممنونم. خدايا! اگر من توي كشوري به دنيا مي‌يومدم كه از همه اينها خبري نبود بايد به چي فكر مي‌كردم و چي كار مي‌كردم؟!
و ما همچنان تهديدها را به فرصت تبديل مي‌كنيم و خوش به حالمون كه تا دلت بخواد تهديد دور و برمون هست

با سپاس از كسي كه همواره با حمايت‌هاي بي‌دريغ در راستاي پوست كلفت شدن مددرسانم بوده 

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

كوچانده شدم

روزگاري در اين دنياي بزرگ مجازي به نام اصلي خودم در يكي از خدمت‌‌دهنده‌هاي وبلاگ كشور خودمان، وبلاگي داشتم كه از افكار خودم در آن مي‌نوشتم. در آن زمان من ... بودم در وبلاگ با عنوان ... كه خواستم بگويم كودكان شهرم گرسنه‌اند، زنان كشورم ستمديده تاريخند، مردمان كشورم ساليان بسياريست كه آزاد نزيسته‌اند و بزرگ‌‌زنان و بزرگ‌مردان كشورم در راه وطن و آزادي، خون‌شان در حمام، بالاي دار، زندان و خيابان بر زمين ريخته شده و مي‌ريزد. گفتم ولي فرياد نزدم. فرياد نزدم تا بمانم. بمانم تا بتوانم تا آنجا كه مي‌توانم بگويم. ولي به حكم قضاي حاكم، افكارم مسدود شد و وبلاگم توسط خدمت‌دهنده كشور خودمان حذف شد. اكنون، من، يك ذهن مسدود شده در وبلاگي كه از كشوري خارج از كشور خودمان خدمت مي‌گيرد، اقامت گزيدم تا باز بگويم. اين بار نجوا نمي‌كنم. اين بار آرام نمي‌گويم. اين بار بلندتر مي‌گويم كه كودكان شهرم ...

با سپاس فراوان از حكم قضا كه مرا به خانه نو و بدون نام و نشان كوچاند تا بتوانم فرياد بزنم بدون اين كه وبلاگم حذف شود!