۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

مردم‌فريبي با پرچم ثروتمندستيزي

روزي پاي حرف يكي از اساتيد علوم سياسي نشسته بودم. حرف جالبي زد كه مدت‌ها فكرم رو به خودش مشغول كرده بود. اول به نظرم بچه‌گانه اومد ولي هر چي بيشتر به‌ش فكر كردم و بيشتر مصاديقش رو ديدم، بيشتر به‌ش اعتقاد پيدا كردم. مي‌گفت در سياست، كشورهاي مختلف بسته به روحيه و افكار اكثريت جامعه، نحوة راه‌كارهاي به كار گرفته شده براي جهت دادن به جامعه متفاوت هستند. مي‌گفت يكي از روحيه‌هاي جمعي ايراني‌ها كه در برنامه‌ريزي‌هاي سياسي خيلي به‌ش توجه ميشه حس حسادته. مي‌گفت اين ميزان زياد حسادت موجود در بين ايراني‌ها، خيلي در تاريخ ايران و رسيدنش به وضعيت فعلي موثر بوده.
مصاديق حسادت ايراني‌ها رو حتما همه خيلي ديديم. شايد اين حس در تك‌تك ما هم كم نباشه. اين حس حسادت، مخصوصا در ديدن ثروتمند بودن ديگري خيلي بروز پيدا مي‌كنه. اونقدر كه تا كسي رو مي‌بينيم كه ثروتمنده همه جور امكان‌هاي منفي رو نسبت مي‌ديم. اگر بازاري پولدار ببينيم مي‌گيم دزده. اگر استاد پولدار ببينيم مي‌گيم خودفروخته‌ست. اگر دكتر پولدار ببينيم مي‌گيم جلاده و ... . اون‌وقت اون آدمي كه از ما ثروتمندتره، اگر يه اتفاقي براش بيفته، مثلا ورشكست بشه يا خونه‌ش آتيش بگيره يا تصادف كنه يا خيلي اتفاق‌هاي ديگه، ته دلمون احساس رضايت مي‌كنيم و البته در اكثر مواقع ظاهرا همدردي مي‌كنيم.
كاش به همين جا ختم بشه. متاسفانه بدترين كاري كه ما ايراني‌ها در اين زمينه مي‌كنيم، انجام اقدامات تخريبيه. ما به اين فكر نمي‌كنيم كه اگر كسي با هر فعاليتي ثروتمند شده، ما هم در رقابت با اون بايد فعاليت كنيم تا بتوانيم ثروتمندتر باشيم. ما فقط به اين فكر مي‌كنيم كه چي‌كار مي‌تونيم بكنيم كه اون آدم ثروتمند نباشه!!! و اين ميشه عامل تحريك‌كننده اكثريت جامعه ما كه در معادلات سياسي روش حساب باز ميشه. و
چند وقت پيش رفته بوديم كاشان. خانه‌هاي تاريخي كاشان واقعا ديدني و عبرت‌آموز هستن. يك گشت و گذار تاريخي رو در كاشان به همه پيشنهاد مي‌كنم. خالي از لطف نيست. يكي از خانه‌هاي تاريخي كاشان، خانة طباطبايي‌هاست. نماي جالبي نداره ولي وقتي واردش ميشيد تقريبا با فضاي غيرقابل باوري روبه‌رو ميشيد. اون همه شكوه و جلال. اون عظمت. اونجا كه بودم به اين فكر مي‌كردم كه در اون زمان كه هيچ ابزار ساخت و ساز مدرني نبوده، چطور اين ساختمون ساخته شده. چند نفر براي ساخت اين ساختمون كار كردن و هزينه‌ش از كجا اومده. داخل ساختمون با كاخ‌هاي سلطنتي برابري مي‌كرد!! بايد بريد ببينيد تا حس كنيد كه چي ميگم.
علي اي حال، اون روز در حال گشت و گذار در خانه طباطبايي‌ها، به راهنمايي برخورديم كه داشت براي يك جمع دانشجويي كه براي بازديد اومده بودن حرف مي‌زد. جفنگياتش انقدر جذاب بود كه ايستاديم گوش كنيم. مي‌گفت ببينيد كه چقدر اينها مردمي بودن كه براي اينكه مردم دلشان نخواد و با ديدن ثروت اينها دلشون نسوزه، نماي خونشون رو اينقدر ساده درست كردن در حالي كه داخلش اينقدر مجلله! ببينيد اينا چقدر به فكر مردم بودن!! با اينكه اينقدر در داخل منزل مرفه بود، در بيرون منزل چقدر ساده زندگي مي‌كردن كه با مردم باشن!!!
و من اسم اين رو مي‌ذارم مردم‌فريبي!چرا اگر ثروتمندي، نبايد سايرين بدانند؟ چرا مردم نبايد تحمل ديدن ثروت كسي رو داشته باشن؟ چرا ياد نگيريم احساسمون رو كنترل كنيم كه بازيچه نشيم؟ در طول دوره معاصر كم نبودن ردا به تن‌هايي كه نماي خانه‌شان فقيرانه بود و داخل خانه‌شان سلطنتي و مردم رو به سمت مبارزه با كاخ‌هاي سلطنتي سوق دادن. امروزه كم نيستن كاپشن پنج تومني پوش‌هايي كه به اسم مبارزه با فساد مالي فلان ثروتمند، اومدن و ميليارد ميليارد از مال مردم رو دزديدن!
يك راه اينه كه بذاريم تاريخ بارها و بارها ادامه پيدا كنه و هميشه اين پرچم ثروتمندستيزي فريبمون بده. اما يك راه ديگه هم وجود داره! تلاش كنيم براي استقرار يك نظام صحيح كه در اون انسان‌ها به اندازه تلاششون بهره‌مند بشن و بپذيريم كه يك پزشك متبحر به دليل تواناييش از يك تايپيست معمولي بيشتر درآمد داره و اين چيز بدي نيست. بپذيريم كه يك تاجر همون‌قدر كه فشار ريسك كارهاش و سرمايه‌گذاريش رو تحمل مي‌كنه، حق داره كه بيشتر از يك كارمند حقوق‌بگير سر ماه بهره‌مند باشه از ثروت. بپذيريم كه همانطور كه ما افراد يك جامعه، همانطور كه اجداد يكسان، اخلاق يكسان، پشتكار يكسان، هوش و ابتكار يكسان و روحيات يكسان نداريم، منطقي نيست كه يكسان زندگي كنيم و بنيه مالي يكسان داشته باشيم. بپذيريم كه با نداشتن ديگران ما دارا نمي‌شيم. اگر اين فرهنگ در جامعه وجود داشته باشه، اون‌وقت كسي نمي‌تونه با استفاده از حس حسادتمون نسبت به همديگه، بين اقشار مختلف جامعه شكاف ايجاد كنه و از اين آب گل‌آلود ميليارد ميليارد سرمايه مملكتمون رو ملاخور كنه! اون‌وقت كسي نمي‌تونه ما رو انقدر مشغول به كشتي گرفتن با هم كنه كه نفهميم اطرافمون چه خبره!

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

پوست كلفت

چقدر پوست كلفت شدم! هفته گذشته سكته پدرم و بازداشت دو نفر از دوستانم رو با هم تحمل كردم كه هيچ، به زندگي عادي كاريم هم بدون اين كه خللي به‌ش وارد بشه ادامه دادم. يك زماني فكرش رو هم نمي‌كردم كه روزي در زندگيم باشه كه پس از اينكه شاهد بازداشت يك دوست باشم برم بيمارستان ملاقات پدرم كه الان به سختي روي پاش مي‌ايسته و فردا صبح هم خبر بازداشت يكي از دوست‌داشتني‌ترين دوستانم رو بشونم و بعد بتونم برم سر كار و با حضور ذهن لازم كارهاي پروژه رو جلو ببرم. چقدر پوست‌ كلفت شدم من!!! يك وقت‌هايي فكر مي‌كنم چقدر زندگيم و روحيه‌م متفاوت بود اگر در يك كشور ديگه مثل سوئد، نروژ يا اتريش به دنيا مي‌يومدم.
خدايا شكرت كه توي كشوري به دنيا اومدم كه به ما اين امكان رو داد كه انقلاب را، جنگ را، كودتا را، بازداشت را، تفتيش را و در كنار آن خيلي بدبختي‌هاي ديگر رو تجربه كنم. خدايا شكرت كه توي كشوري به دنيا اومدم كه سر هر چهارراهش كه ترمز مي‌كنم پنج تا گدا لاي ماشين‌ها مي‌بينم و باعث مي‌شن هيچ‌وقت از فكر فقرا غافل نشم. خدايا شكرت كه توي كشوري به دنيا اومدم كه اينقدر بي‌عدالتي زياده كه بتونم براي كمك به مظلومين تلاش كنم. خدايا از اين موقعي كه به‌م دادي كه اينقدر پوستم كلف بشه ممنونم. خدايا! اگر من توي كشوري به دنيا مي‌يومدم كه از همه اينها خبري نبود بايد به چي فكر مي‌كردم و چي كار مي‌كردم؟!
و ما همچنان تهديدها را به فرصت تبديل مي‌كنيم و خوش به حالمون كه تا دلت بخواد تهديد دور و برمون هست

با سپاس از كسي كه همواره با حمايت‌هاي بي‌دريغ در راستاي پوست كلفت شدن مددرسانم بوده 

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

كوچانده شدم

روزگاري در اين دنياي بزرگ مجازي به نام اصلي خودم در يكي از خدمت‌‌دهنده‌هاي وبلاگ كشور خودمان، وبلاگي داشتم كه از افكار خودم در آن مي‌نوشتم. در آن زمان من ... بودم در وبلاگ با عنوان ... كه خواستم بگويم كودكان شهرم گرسنه‌اند، زنان كشورم ستمديده تاريخند، مردمان كشورم ساليان بسياريست كه آزاد نزيسته‌اند و بزرگ‌‌زنان و بزرگ‌مردان كشورم در راه وطن و آزادي، خون‌شان در حمام، بالاي دار، زندان و خيابان بر زمين ريخته شده و مي‌ريزد. گفتم ولي فرياد نزدم. فرياد نزدم تا بمانم. بمانم تا بتوانم تا آنجا كه مي‌توانم بگويم. ولي به حكم قضاي حاكم، افكارم مسدود شد و وبلاگم توسط خدمت‌دهنده كشور خودمان حذف شد. اكنون، من، يك ذهن مسدود شده در وبلاگي كه از كشوري خارج از كشور خودمان خدمت مي‌گيرد، اقامت گزيدم تا باز بگويم. اين بار نجوا نمي‌كنم. اين بار آرام نمي‌گويم. اين بار بلندتر مي‌گويم كه كودكان شهرم ...

با سپاس فراوان از حكم قضا كه مرا به خانه نو و بدون نام و نشان كوچاند تا بتوانم فرياد بزنم بدون اين كه وبلاگم حذف شود!